loading...
گوناگون
1


دیجی مفت
تبلیغات

مدیر بازدید : 309 شنبه 24 اسفند 1392 نظرات (0)

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن راتحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”.

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”

"اوه بله، دوست دارم.”

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
مدیر بازدید : 189 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.


با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….


این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟


بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
مدیر بازدید : 579 جمعه 16 اسفند 1392 نظرات (0)

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”

خجالت کشیدم …!

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم


توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!

آبنات رو برداشت
گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

"مادر جون ببخش، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
مدیر بازدید : 180 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (2)

پله های مترو را بالا آمد و به سمت خیابان رفت. هر روز این مسیر را تا محل کارش پیاده طی می کرد. برای لحظه ای کوتاه ایستاد و سرش را بالا گرفت و به ساختمان هایی قدیمی که غباری از آلودگی شهر بر آن نشسته بود خیره ماند.

بر خلاف ویترین پر زرق و برق مغازه های پایین ساختمان ها که با تغییر هر فصل نو می‌شوند، طبقات بالای آنها نه تنها تغییری نمی کنند بلکه متروکه تر از قبل به نظر می‌رسند. به سمت در کوچک کنار یکی از مغازه ها رفت و پله های باریک و تاریک را یکی یکی به سمت بالا زیر پا گذاشت.

از میان بسته های لباس های انبار شده در راه پله عبور کرد و وارد کارگاه تولیدی شد. با اینکه امروز همه جا تعطیل بود اما تنها دو ماه به سال نو باقی مانده بود کلی سفارش کار آمده بود که باید تا عید آماده می شد. آهی از عمق وجود کشید و پشت چرخ خیاطی نشست و دو لبه پارچه برش خورده را میزان کرد و زیر سوزن چرخ خیاطی گذاشت و پدال چرخ را آهسته فشار داد. به صدای چرخ خیاطی عادت کرده بود. به بالا و پایین آمدن سوزن، به رد نخ روی پارچه که همیشه مواظب بود کج نرود.

نگاهی به عقربه های ساعتش کرد. باید تا ظهر کارش را تمام می‌کرد. به این فکر کرد که اگر سفارش های امروز را زودتر انجام بدهد شاید بتواند بعد از ظهر این روز تعطیل را به بهزیستی برود و در کنار دخترش باشد. به همین امید بی وقفه شروع به کار کرد. هرچند دقیقه دستش را پشت گردنش می گذاشت و بعد از لختی استراحت به کارش ادامه می داد.

برای لحظه ای احساس کرد چشمانش سو سو می زند. پایش را از روی پدال برداشت و چشم هایش را مالید اما سوزش چشم هایش تمام نمی‌شد. چشم هایش را باز کرد، دود همه جا را گرفته بود، سرش را برگرداند و آتش شعله وری را دید که بسته های لباس های سفارشی را می سوزاند. دود همه جا را گرفته بود و او جایی را نمی دید و به سختی نفس می کشید. سراسیمه به سمت در رفت اما آتش همه جا را گرفته بود. به دخترش فکر می کرد. باید هرطوری که بود خودش را به او می‌رساند. قول داده بود که امروز بعد ازظهر را در کنارش بماند. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد چه سرنوشتی در انتظار او بود.

آتش شعله‌ورتر شده بود و لباس ها در میان شرارت شراره های آتش می‌سوختند. به سوی پنجره رفت. تنها راهی بود که از میان شعله های آتش نجات پیدا کند. تنها چند طبقه با رهایی فاصله داشت برای همین خودش را به سرنوشت سپرد. پلک هایش را آهسته باز کرد. دیگر سوزشی در چشمانش احساس نمی کرد. سبک بال شده بود و می توانست مثل پرنده‌ای هر کجا که می خواهد پرواز کند.
مدیر بازدید : 172 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (0)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند .


یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
مدیر بازدید : 156 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

 

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

مدیر بازدید : 159 دوشنبه 23 دی 1392 نظرات (0)
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
مدیر بازدید : 171 پنجشنبه 19 دی 1392 نظرات (0)
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن : چی شده؟ مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه زن اما "می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست تلفن زنگ می زنه دوست زن پشت خطه ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر از صبح قرارشو گذاشتن مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم! مرد داغون می شه "می خواست تنها باشه” . . . مرد از راه می رسه زن ناراحت و عبوسه مرد : چی شده؟ زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه) مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه مرد اما باز هم "نمی فهمه” زن دروغ میگه تلفن زنگ می زنه دوست مرد پشت خطه ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر از صبح قرارشو گذاشتن (زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره ) مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم! زن داغون می شه "نمی خواست تنها باشه” و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
مدیر بازدید : 158 یکشنبه 15 دی 1392 نظرات (0)
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.


یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد.
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت: مادر تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سال ها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایداردرک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.

بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود!!!
تبلیغات


تعداد صفحات : 10

درباره ما
این وبسایت در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی ایرانی ثبت شده و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. توجه:برای کاربرانی که مطالب برای سایت ارسال کنند شارژایرانسل 2000تومانی داده میشود.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون درمورداین سایت چیه
    کدهای اختصاصی